۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

ندا و نرگس؛ پرسش از زندگی یک نسل













لینک دانلود مقاله

کاری از گروه انقلاب سبز

به نام خدایی که این سرزمین را آفرید، که مردم را آفرید، که شادی را برای مردم آفرید


به عنوان یک ایرانی، چگونه میتوان شاد و خوشبخت زیست؟
شاید این پرسش به ندا آقا سلطان و نرگس کلهر ربط مستقیم نداشته باشد، اما اینها فقط دو نام نیستند، بلکه میتوان آنها را نماد و سمبل یک نسل در نظر گرفت. سرنوشت ندا و نرگس، تاریخچه نسل شان است که یا در خیابان گلوله خوردند، یا این که در کمپ پناهندگان پیر شدند. شاید بهتر باشد برای یافتن پاسخ، ابتدا بدانیم که این نسل در کجای کار است تا بعد تصمیم خود را بگیریم که آیا باید همین مسیر را با سرعت بیشتر پی بگیریم، یا این که تغییر مسیر دهیم.

در نگاه اول، به نظر میرسد اسباب خوشبختی همه جمع اند و اما «محدودیت منابع» یا فراموش کردن اخلاق و معنویت باعث رقابت بر سر این منابع کمیاب شده است. نهایتا برخی سوء استفاده گر و غارتگر هستند که از قواعد صحیح رقابت تخطی کرده اند و بحمدالله به زودی رسوا خواهند شد. اما این اسباب خوشبختی که برای «انتخاب» در دسترس ما گذاشته شده است، چیست؟ ما از چه چیزهایی لذت میبریم؟ به چه چیزهایی افتخار میکنیم؟ چطور از میان آنها انتخاب میکنیم؟ باید اول مجموعه منابع لذت و موفقیت را مورد بررسی قرار دهیم:
ماشین سواری با بنزین سهمیه ای، لذت و تفریح در استادیوم های سر پوشیده و درپوشیده مخصوص بانوان، کسب احساس«امنیت ناموسی» از طریق گشتهای مسلح، ایست بازرسی، فرو کردن آفتابه در دهن انسانها، ایرانگردی اجباری در روزهای عزاداری ملی، کنسرت رفتن در دبی و عشق و حال در آنتالیا و بعد از آن: سینه زنی در تهران (همراه با انگشت نگاری در تمام فرودگاه های جهان و ممنوع الخروج شدن در فرودگاه های داخل)، جراحی و تزریق «ژل» به همه اعضای سرپوشیده بدن، طرح و برنامه برای استفاده حداکثری از تمام ظرفیتهای «خونه خالی»، یافتن پزشک مورد اعتماد برای کورتاژ و دوخت و دوز، برنده خوشبخت شدن در قرعه کشی بانکهای بدون ربا یا در مسابقه SMS برنامه 90، حاضر نشدن بر روی تشک بعد از ماه ها تمرین، تماشای فیلمهای جراحی شده و «آموزنده» از صدا و سیمای انحصاری، خوردن تاج و منقار مرغ و خروس برای پرهیز از گوشت خوک، سالم سازی از طریق جدا سازی، تماشای مراسم شلاق و اعدام خیابانی یک «مجرم»، صف کشیدن برای پیتزای یکی بخر/ دوتا بخور، حب تریاک برای حفظ کیان خانواده در شب جمعه، تبدیل یک به دو در زمینه هایی مثل: خانه، ماشین، مغازه، موبایل و همسر، عضویت در بسیج برای کم کردن دو ماه از خدمت سربازی، محکم کاری از طریق حمل سند ازدواج در پارک، سینما، خیابان و کوه، کلاس خصوصی کنکور به هدف ستاره دار شدن در بهترین دانشگاه های جهان اسلام، عمره دانشجویی، تفتیش جیب مدعوین به پارتی (که دوربین نداشته باشند)، عضویت در شورای شهر، انرژی هسته ای و خودروی ملی با تکنولوژی بومی ...

و هزاران منبع کمیاب و عرصه های رقابت آمیز دیگر، برای این که احساس برنده شدن و خوشبخت بودن به ما دست بدهد.

جای نگرانی نیست، این یک نطق آتشین در نفی مادیات و انکار مال دنیا نیست، این کار را سریالهای «آموزنده» و اخلاق در خانواده های انحصاری به خوبی انجام میدهند. برعکس، این جستجویی است برای یافتن یک رویکرد انسانی به این مواهب طبیعی و مادی و بهره گیری انسان از آن چه حق اوست؛ از رقابت برابر و بدون رانت، از شادی بدون ایست، از زیبایی بدون جراحی، از جشن تولد بدون باج، از رابطه بدون کفن پوش، از لباس بدون گشت، از عقاید بدون تفتیش، از کتاب بدون سانسور، از کسب و کار بدون کارچاق کنی، رشوه، ریا و تزویر... . این دفاعی است از حق برخورداری انسان از شادی و تهاجمی است به انکار زندگی؛ این دعوتی است به ماندن و مقاومت کردن، نه فرار یا انزوا.

ما به ظاهر برای بهره بردن از مجموعه از لذایذ و شادی های دلخواه، ظاهرا با »همدیگر» رقابت میکنیم، حتی برای یافتن جای پارک با هم رقابت میکنیم، اما این چه شادی و پیروزی است که هر از گاه، تک تک، جدا افتاده و بی پناه، اسیر گزینش، گشت، ایست بازرسی، تفتیش، لو رفتن بلوتوث، انگشت نگاری، آوارگی در کمپ پناهندگان، اخذ تعهد، شلاق و تعزیر به خاطر یک مقاله، ضرب و شتم و انواع و اقسام «مهـــرورزی» های جدید نظیر تجاوز از جهات مختلف، میشویم و باز هم فکر میکنیم که جایی مثلا در زیرزمین، در بالای کوه، در دبی یا آن طرف آب برای شاد زیستن باقی مانده است. هر بار که یکی از ما ستاره دار و پرونده دار و داغــــدار میشود، نگاهی به دور و بر خویش میکنیم، تلفنی میزنیم و خدا را شکر میکنیم که من و خانواده ام گرفتار نشده ایم: "عزیزم، روسریت رو بیار پایین، ضبط رو خاموش کن" و راهمان را میگیریم و میرویم. با سرعت هم میرویم، تا "شبهای برره" یا یک "جومونگ" را از دست ندهیم. میرویم و در لاک خود فرو می خزیم و با دهان باز به برنامه های سالم صدا و سیمای انحصار نگاه میکنیم و همه چیز را فراموش میکنیم.

یا اگر خیلی "سیاسی" باشیم، ریموت کنترل ماهواره پارازیتی را به دست میگریم و منتظر اخبار میمانیم تا بشنویم که یکی از کوره در رفته و به آخر خط رسیده است و خود را نابود کرده است ... و بعد بر او مرثیه میخوانیم و عزاداری با شکوه میکنیم، به این امید که کنوانسیونهای حقوق بشر، تشری بزنند یا یا مقامات ارشد(عظمی)، بر سر رحم و شفقت بیایند و برای سیراب کردن خدایان خود، کمتر قربانی بگیرند، کمتر جوان بکشند، کمتر تجاوز کنند، کمتر آواره کنند ... . اما هیهات، که سهراب کشی، عادت این پهلوان پنبه هاست و ما هم به خرج خود و در خانه خود محبوسیم؛ اما بازهم احساس پیروزی میکنیم که حبس خانگی بهتر از حبس انفرادی و کهریزک است. آری هنوز آدم های بدبخت تر از ما هستند که دارند جای زخم شیشه نوشابه را بخیه میکنند، پس هنوز میتوانیم خود را خوشبخت و "برنده" بدانیم و خدا را شکر کنیم.

ما چگونه زندگی میکنیم که مشاور مطبوعاتی کودتا، فرار نرگس و هزاران نرگس و بلاتکلیفی او در کمپ پناهندگان را "یک موضوع عادی" میداند؟ ما چگونه زندگی میکنیم که رئیس بنیاد مرگ، به مادر ندا، قیمت پیشنهاد میکند و میخواهد خانواده او را تحت پوشش بگیرد؟

بهتر است یک بار هم که شده، طفره نرویم و "دو دره" نکنیم، یک جای کار ما ایراد دارد که فامیل سببی کودتا، رسما میگوید کشته شدن سه انسان بیگناه در کهریزک هیچ اهمیتی ندارد و حتی مورد سوال هم قرار نمیگیرد و بر گفته های خود تاکید هم میکند. یک جای کار لنگ میزند که حاکمیت پناهندگی سیاسی را امری عادی تلقی میکند.

این حرفها و قیمت زدن ها، چندان هم بی پایه و اساس یا از روی بی تدبیری نیست. این، بیانگر نوعی نگاه سیاسی، یا یک شیوه کشور داری است که در دهه های اخیر، یا توسط ما فربه شده، یا این که در سایه سکوت ما رشد کرده است و مقامات معظم را به این نتیجه «عقلانی» رسانده است که اول با زور یک محدودیت بر انسانیت ما وضع کنند و بعد مزدورانشان در قالب کارچاق کن و پارتی ظاهر شوند و فتیله زندگی ما را بالا و پایین بکشند: مجوز صادر کنند، نظارت کنند، سانسور کنند، توقیف کنند، پارازیت بفرستند، مراقب تشویش باشند و هر وقت لازم شد برای جلوگیری از زندگی ما کفن بپوشند. اول نان مردم را با زور اسلحه آجر میکنند و درهای کشور را میبندند، بعد با نان یارانه ای، مردم را اسیر خود میکنند؛ مردم را درجه بندی میکنند و به هر گروه، سهمیه ای اختصاص میدهند تا مردم فکر کنند که با هم رقابت میکنند و هر کس زرنگ تر باشد، سهم بیشتری از "دو دره بازی" رایج نصیب میبرد. بر اساس همین نظریه "بومی" است که معتقدند اگر امروز ندا را نخرند، فردا "دشمن" او و خانواده اش را مانند نرگس خواهد خرید، پس باید زود دست به کار شد و قیمت داد و درهای قفسه سهمیه ها را گشود و دست و دل بازی کرد، و «رافت» نشان داد؛ گور پدر حیا، مردم که جیک شان در نمی آید!

به همین سیاق، در فکر باز کردن درهای رافت اسلامی و وحدت ملی هستند: این روزها به گوش میرسد که مقام معظم قیمومیت، ناگهان به یاد موسیقی افتاده و به فکر بازنگری در تحقیقات داهیانه خویش در خصوص حدود و ثغور موسیقی "مجاز" است، تا کمی گشادش کند. ظاهرا میخواهند در این بسیج آباد هسته ای، دیسکو و کاباره و عرق خوری «استاندارد» همراه با صیغه و عاقد و آب توبه راه بیندازند تا مردم قدرشناس از فشار این رقابت زدگی و ماشینزیمی که در سایه پیشرفتهای بومی به دست آمده، قدری سبک شوند. لابد آنها که در حالی که نرم افزارهای فیلترینگ خود را به روز میکردند، به صورت کاملا اتفاقی، یا طی امدادهای غیبی، حرف "ک" را در گوگل، جستجو کرده اند و پیشنهادهای گوگل را دیده اند و بارها خداوند قاسم و جبار خویش را شکر گفته اند که هنوز سهمیه ها و فیتیله هایی برای بالا و پایین کردن در اختیارشان گذاشته است. میخواهند جنبش سبز را با مستمری بنیاد مرگ و عیش و نوش، به صورت "نرم" سرکوب کنند. میخواهند قاضی کهریزک ساز خود را "قربانی" کنند تا بلکه این "چیز" اندکی نرم شود.

نمیدانند که این نسل، تازه راه پرسش از زندگی خود را باز یافته است. نمیدانند که مردم دنبال راهی دیگر، "چیزی" دیگر، برای زندگی خود هستند، چیزی عظیم که نه یک تقدیر است و نه یک انتخاب، بلکه راهی است برای زندگی، راهی دیگر برای شاد بودن و خوشبخت زیستن که نیازمند دشمن، قربانی و مرگ نباشد. آری، خداوند زندگی و شادی را برای این مردم آفرید؛ مردمی که دیگر اجازه نمیدهند کسی زندگی شان را انکار کند و آنها را تحت پوشش بنیاد مرگ قرار دهد.
مردمی که دیگر از ولایت مرگ نمیگریزند، بلکه رو در رویش می ایستند و آن را با تمام سهمیه ها، مهرورزی ها و رافت هایش، انـکـــار میکنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر